ArtinArtin، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

شازده کوچولوی ما

تابستان 92

عزیزم آرتین جان ، در روزهای گرم تابستان مجبوریم بیشتر خونه باشیم اوایل سخت بود خونه نشستن چون عادت داشتی هر روز حداقل دو بار بریم بیرون پارک،خرید... ولی دیگه بیرون رفتن تو گرما صلاح نیست مگر شبها که بابایی میاد و با ماشین میریم بیرون... تو این مدت ذهنم در گیر مسایل حاشیه زندگی بود نتونستم برات بنویسم ..خوب منم مثل هر انسانی مشکلات و دلتنگیهای خودمو دارم و گاهی دلم میخواد برای خودم زندگی کنم ... تو این مدت گاهی مادر خوبی نبودم هم بازیت نمی شدم و تو تنها و کلافه میشدی و لجبازی میکردی .. بیشتر وقتو مشغول دیدن فیلم پورنگ یا بی بی انشتین بودی ...ببخش عزیزم که این مدت برات کم گذاشتم ... تیر ماه 10 روز رفتیم شهرستان که یکم حال و هوامون عوض شد و...
7 مرداد 1392

باز هم جشنی دیگر

آارتین جان 9 خرداد یک روز به یاد ماندنی برایمان است، یک جشن تولد دست جمعی با دوستانت و دوستانم در پلی هاوس  ... با دو ساله های عزیز: آرتین عزیزم خیلی به هممون خوش گذشت و شما کلی بازی کردی ...آنقدر خوب بود که اصلا سراغ ما نمی آمدی و خودت سرگرم بازی بودی ... حتی موقع بازگشت با گریه بیرون اومدی و نمی خواستی اونجارو ترک کنی... جا داره از همه دوستانم برای این جشن دست جمعی تشکر کنم       ...
11 خرداد 1392

شازده کوچولوی 2 ساله

تولدت مبارک عزیزم     امروز 7 خرداد یادآور لحظات پر دلهره و شیرین برای من و بابات  هست، یاد لحظه تولدت میافتم باز ترس و نگرانی میاد سراغم ... آخه شازده کوچولوی من تو اونموقع زود اومدی وقتش نبود و بابایی هم پیشمون نبود .. من و خاله جون با چه استرسی رفتیم بیمارستان... ولی خوشحالم که سالمی و هستی ... اینروزا شیطون شدی و تکیه کلامت شده نهههههههههههههه... هر کاریو میخوای خودت انجام بدی ...این یعنی اینکه پسرم 2 سالش تموم شده و بزرگتر شده ، میخواد مستقل باشه و همه چیزو به چالش بکشه... حرف زدنت بهتر شده جمله ها رو کامل میگی و من خوشحالم از شنیدن حرفای شیرینت   عزیزم آرتین جان، بدون که خیلی دوست داریم و ...
7 خرداد 1392

جشن تولد 2 سالگی تو خونه مادر بزرگ

شازده کوچولوی من پسرم عزیزم خوشنودم از اینکه 2 ساله در کنار ما هستی، به زندگیمان معنی بخشیدی...روح دادی... دوستت داریم و برایت شادکامی، پیروزی، موفقیت، مهر  .... هر چیز خوب که تو دنیا هست آرزومندم عزیزم، دلبندم، نازنینم وجود تو معنی بودن من است   عزیزم 29 اردیبهشت ی جشن تولد کوچیک تو خونه آنا جون برات گرفتیم ... اولش مات و مبهوت بودی بعد کم کم یخت وا شد و تو شادیمون شریک شدی و کلی خوش گذشت ... از اینکه همه میخندیدن و شاد بودن تو هم میخندیدی و ذوق میکردی .. همون اول کار بادکنها رو وا کردی نذاشتی برا عکس چیزی بمونه ... خوب جشن مال تو بود منم کاری نداشتم، همین که تو شاد بودی برایم کافی بود.   &...
1 خرداد 1392

حرف زدن

با با دنت بخر مامان بیشین مامان دست بشور مامان کالسکه سوار پیاز بخر ماشین سوار فرمون بچرخ آتین دست ششت آتین بیشین تفن صوحبت بابا بابا بیاد لب تا یوشن نی نی یوشن بلیم پاک تاب سرسره مامان گوشی صوحبت   دیگه برات بگم.... اینور بلو اونور بله پیداش قایم مامان بزار اینو مامان بیا اینجا و.... کلی شیرین سخنان از زبان تو گل پسر و ما نظاره گر رشد و بالندگیت هستیم آرتین جان        
30 ارديبهشت 1392

با بای پوشک

آرتین جان یک قدم دیگه برداشتیم و بعد از 1 ماه تمرین تونستی پوشک رو هم کنار بزاری، 18 اردیبهشت دیگه کلا پوشک رفت و پسر من دیگه بزرگ شده ... میتونه بره دسشویی و کارشو انجام بده...  هر روز قدمی تازه هر لحظه بزرگ شدن هر ثانیه تازگی اینها لحظه لحظه زندگی توست عزیزم، آرتین جان زندگیم، مینویسم تا بماند لحظه لحظه رشد و بزرگ شدنت دوستت دارم و خدا را سپاس از بودنت و داشتنت     ...
30 ارديبهشت 1392

حس خوب

پسرم؛ عزیزم این روزها چه حس غریبی دارم... حس قشنگ، دوست داشتنی... این مهربانی تو، این نگاه بزرگمنشانه تو دلمو بدجوری تکون میده .. حسی دارم که نمی تونم به زبون بیارم. عزیزم، مهربانم... با تمام وجودم دوستت دارم.   از مهرت بگم آرتین جان: هر لقمه یا چیزی که میخوای بخوری سهم مامان و بابا رو میدی ... امروز مانتومو ورداشتی و بردی تو اطاق که اتو بزنی ... موقع برگشتن از خرید هم که وسایلو تو کالسکت گذاشتیم تا خونه خودت هول دادی و نمی ذاشتی من کمکت کنم... چقدر بزرگ شدی عزیزم...   چقدر خوب حرف میزنی و شعر میخونی شعرهای کیتی و موقع نگاه کردنشون همراهی میکنی و میخونی ... جمله های سه کلمه ای رو میتونی بگی و من خیلی خوشحالم و لحظه لحظه ب...
15 ارديبهشت 1392

23 ماهگی شازده کوچولو

 یک قدم تا دو سالگی   اولین چیزی که به ذهنم میرسه شعر خوندنت تو این یک ماه بود، قل دلیه  هواااااااا تجااا   مشدام نبشتم  عیدلی این شعر یه توپ دارمه، چقدر شیرینه حرف زدنت . موقع خواب شعر و چندین بار میخونی و از منم میخوایی همراهیت کنم، بعد اسم همه فامیل رو بزبون میاری میگی: تینا حوابید، مهین حوابید... اینقدر میگی تا خسته میشی و به خواب میری . همچنان عشق به ماشین و فرمون چرخوندن داری، هر چیز گردی میشه فرمونت و اونو میچرخونی، نمی دونم این چرخش اجسام چی داره و تو رو به کجا میبره که اینقدر علاقه داری   یادم باشه بزرگ شدی ازت بپرسم     هر روز که میگذره این حس دوست داشتنت عمیق و عمی...
10 ارديبهشت 1392

پایان سال 1391

آرتین جان از روزهای آخر سال برات بگم: 15 اسفند از شهر بابک برگشتیم بالاخره کار بابایی در اون شهر به اتمام رسید. خونه به نظافت اساسی نیاز داشت دست به کار شدیم و یک هفته طول کشید تا خونه کوچیکمون تمیز بشه در این اوضاع مهمون هم برامون رسید رضا پسر عموت بعدش هم شیوا و شاهرخ اومدن .... 24ام راهی شدیم بریم پیش آنا عیدو پیش خانواده باشیم، شب رسیدیم شهرستان کلی ذوق کردی آنا رو دیدی البته فرداش همه خاله ها اومدن دیدنمون، خاله پری هم با بچه ها اومدنو خونه آنا باز هم گرم و صمیمی شد. آنا جون که سر از پا نمی شناخت خوشحال بود که همه دور هم جمع شدیم. صفا و گرمی خونه به وجود آناست از وقتی که پدربزرگت رفت همه دلخوشیمون شده آنا.... عزیزم آرتین، بازی تو حی...
15 فروردين 1392