ArtinArtin، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

شازده کوچولوی ما

آرتین 2 سال و 7 ماه و 25 روزه من

پسرم ؛ هر روز شاهد بزرگ شدنت هستم هر روز شیرین زبون تر از قبل میشی هر روز به خود میبالم و خوشحالم از بودنت، از داشتنت هر روز با کارهایی که انجام میدی منو به وجد میاری آرتینم؛ همدم روز و شبم؛ از شعر خوندنت لذت میبرم خیلی زود همه چیو یاد میگیری، الان دیگه خودت میتونی لب تاب یا کامپیوتر و روشن کنی سی دی خودتو بزاری و تماشا کنی، محل فایلهای خودتو یاد گرفتی ..فایل برنامه هاتو باز میکنی و اجراشون میکنی ... این کارا رو فقط با نگاه کردن از رو دست من یاد گرفتی بدون اینکه من چیزی بگم ...همه اینها منو به شوق میاره ...ای دلیل زندگیم وقتی کاری میکنی که عصبانی میشم فوری لبخند مخصوص خودتو میزنی و میای جلو میگی؛ مامان بخند اینقدر تکرار میک...
1 بهمن 1392

پسر خوبم

پسر خوبم، پسر مهربانم آرتینم امروز 8 صبح بیدار شدی دنت خواستی منم بهت دادم بعد از نوش جان کردن دستور پسته فرمودید( عجب صبحانه ای) ...یکم که حالت جا اومد حاضر شدیم و بردمت مهد ... ساعت 12 اومدم دنبالت مربیت ازم خواست برات جایزه بخرم ، گفتم مگه چی شده ؟ گفتن که امروز آرتین کلی کار خوب انجام داده نقاشیاشو خوب رنگ کرده ، شعراشو خوب خونده، به حرف مربیش گوش داده ... منم برات دست زدم کلی ذوق کردم...حتما امشب یک جایزه خوب داری آرتین جانم ممنونم از اینکه حس خوبی رو بهم دادی  ممنونم که خوبی سپاس عزیزم که هستی سپاس خدایاکه آرتین هست همین بودنت انگیزه زندگیست     ...
20 آبان 1392

مهد

سلام آرتینم، عزیزم... این روزها روزهای سختی برای من و توست...دیگه تصمیم گرفتیم شما رو ببریم مهد و یکم از وابستگیمان کمتر شود ... دیگه کم کم باید وارد اجتماع بشی و بتونی با بچه ها ارتباط برقرار کنی و یاد بگیری همیشه مامان و بابا کنارت نیستن ...به خاطر خیلی چیزا باید مهد رفتن و شروع میکردیم ... عزیزم جدایی از تو برای من هم سخته از وقتی چشم به دنیا باز کردی 24 ساعته کنار هم بودیم و جدا شدن حتی برای 1 ساعت هم سخت خواهد بود اما این مرحله هم باید بگذره نا به رشد بیشتر برسیم... 12 شهریور با هم رفتیم مهد کودک مه رویان تا هم محیطش و ببینیم و با مربیا آشنا بشیم...به نظرم مهد خوبی اومد شما یکم بازی کردی و من هم شرایط و پرسیدم...بلاخره تصمیم جدی ش...
13 مهر 1392

تابستان 92

عزیزم آرتین جان ، در روزهای گرم تابستان مجبوریم بیشتر خونه باشیم اوایل سخت بود خونه نشستن چون عادت داشتی هر روز حداقل دو بار بریم بیرون پارک،خرید... ولی دیگه بیرون رفتن تو گرما صلاح نیست مگر شبها که بابایی میاد و با ماشین میریم بیرون... تو این مدت ذهنم در گیر مسایل حاشیه زندگی بود نتونستم برات بنویسم ..خوب منم مثل هر انسانی مشکلات و دلتنگیهای خودمو دارم و گاهی دلم میخواد برای خودم زندگی کنم ... تو این مدت گاهی مادر خوبی نبودم هم بازیت نمی شدم و تو تنها و کلافه میشدی و لجبازی میکردی .. بیشتر وقتو مشغول دیدن فیلم پورنگ یا بی بی انشتین بودی ...ببخش عزیزم که این مدت برات کم گذاشتم ... تیر ماه 10 روز رفتیم شهرستان که یکم حال و هوامون عوض شد و...
7 مرداد 1392

حرف زدن

با با دنت بخر مامان بیشین مامان دست بشور مامان کالسکه سوار پیاز بخر ماشین سوار فرمون بچرخ آتین دست ششت آتین بیشین تفن صوحبت بابا بابا بیاد لب تا یوشن نی نی یوشن بلیم پاک تاب سرسره مامان گوشی صوحبت   دیگه برات بگم.... اینور بلو اونور بله پیداش قایم مامان بزار اینو مامان بیا اینجا و.... کلی شیرین سخنان از زبان تو گل پسر و ما نظاره گر رشد و بالندگیت هستیم آرتین جان        
30 ارديبهشت 1392

با بای پوشک

آرتین جان یک قدم دیگه برداشتیم و بعد از 1 ماه تمرین تونستی پوشک رو هم کنار بزاری، 18 اردیبهشت دیگه کلا پوشک رفت و پسر من دیگه بزرگ شده ... میتونه بره دسشویی و کارشو انجام بده...  هر روز قدمی تازه هر لحظه بزرگ شدن هر ثانیه تازگی اینها لحظه لحظه زندگی توست عزیزم، آرتین جان زندگیم، مینویسم تا بماند لحظه لحظه رشد و بزرگ شدنت دوستت دارم و خدا را سپاس از بودنت و داشتنت     ...
30 ارديبهشت 1392

حس خوب

پسرم؛ عزیزم این روزها چه حس غریبی دارم... حس قشنگ، دوست داشتنی... این مهربانی تو، این نگاه بزرگمنشانه تو دلمو بدجوری تکون میده .. حسی دارم که نمی تونم به زبون بیارم. عزیزم، مهربانم... با تمام وجودم دوستت دارم.   از مهرت بگم آرتین جان: هر لقمه یا چیزی که میخوای بخوری سهم مامان و بابا رو میدی ... امروز مانتومو ورداشتی و بردی تو اطاق که اتو بزنی ... موقع برگشتن از خرید هم که وسایلو تو کالسکت گذاشتیم تا خونه خودت هول دادی و نمی ذاشتی من کمکت کنم... چقدر بزرگ شدی عزیزم...   چقدر خوب حرف میزنی و شعر میخونی شعرهای کیتی و موقع نگاه کردنشون همراهی میکنی و میخونی ... جمله های سه کلمه ای رو میتونی بگی و من خیلی خوشحالم و لحظه لحظه ب...
15 ارديبهشت 1392