ArtinArtin، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

شازده کوچولوی ما

سال نو

شازده کوچولوی من سفر نو، سال نو بر تو مبارک .... امیدوارم سال جدید برای تو گل زندگیم و همه خانواده سال نیک و پر از شادی  ... باشه، بهار نو .. مبارک نزدیک سال تحویل خواب بودی ولی دلم میخواست کنارمون پای سفره باشی ... بلاخره یک ربع مونده به سال تحویل چشای قشنگتو باز کردی و من هم از فرصت استفاده کردم و دست و روتو شستم که دیگه نخوابی البته یکم بدجنسی کردم... سه تایی کنار آنا پای سفره هفت سین سال نو رو آغاز کردیم... 3، 4 روز اول به دیدو بازدید گذشت که برات خیلی مزه داده بود و هر جا میرفتیم بدون تعارف از خودت پذیرایی میکردی ...شیرین کاریات هم کم نبود صورت دختر خاله کیمیا رو گاز گرفتی اساسی... روز 5ام هم با خاله و مهموناشون راهی جلفا شدی...
15 فروردين 1392

بدون عنوان

عزیزم آرتین جان دیگه حرف زدنت بهتر شده، دو کلمه را میتونی بگی. خیلی چیزا یاد گرفتی، مامان پاش (پاشو)، آب بازی، بدو، صندلی، happy، baby،کن وود، شام هم، بشین، پات، تاب،شامپو، فرمون، ماشین، چیلید(کلید)، اسب، شیرین(لیمو شیرین)، کیوی، آب پو(آب پرتقال)، دند(دنت)، ماهی،پیشی مومو و خیلی چیزای دیگه هر روز که از خواب بیدار میشی سراغ بابا را میگیری بعد ماشین و فرمون. وقتی ازت میپرسم آنا  یا خاله ها ... کجان؟ انگشتتو میزاری روی لپت یعنی اینجا نیستن . هر وقت زمان زیادی بابا رو نمی بینی میایی و دستت رو میبری بالای سرت میگی: مامان؛ بابا هوا؟ ( بابا با هواپیما رفته؟)و وقتی من میگم نه سرکاره خوشحال میشی و میخندی خوشحالم که سرحال وشاد هستی عزیزم، ...
9 اسفند 1391

21 ماهگی آرتین

یک ماه دیگه گذشت و شازده کوچولوی من یکم بزرگتر شده، هر روز که میگذره عشق من و بابایی برای تو پسر خوبم زیادتر میشه. سلطان قلبم تو هستی تو هستی ... ... بی تو چه کنم من.   این آهنگی که هر وقت میخوای بخوابی بابایی برات میخونه، و وقتی میرسه به آخرش تو با چشمای پر از خواب میگی؛ بااازم   پسر فهمیده و خوبم از این که خداوند تو رو به ما داده شاکریم... شازده کوچولوی من دوستت دارم     ...
9 اسفند 1391

سفر به قشم

آرتین جان 24 بهمن راهی سفر شدیم خیلی وقت بود که مسافرت درست وحسابی نداشتیم. سفر خوبی بود خیلی خوش گذشت مخصوصااینکه آنا و خاله مهین و خاله افخم اینا هم بودن. خیلی بهت خوش گذشت با داداش پارسا و تینا بازی کردی. کنار ساحل هم که خیلی عالی بود همش آب بازی بود. فقط وقتی میرفتیم خرید حوصلت سر میرفت و نق میزدی در کل خوب بود.           آرتین و داداش پارسا   ...
30 بهمن 1391

قصه تولد

قصه تولد شازده کوچولوی ما آرتین امروز 14 تیر 1391 ساعت 2:55 ظهر من تونستم دست به قلم بشم و از آرتینم مسافر کوچولو بگم. بالاخره بعد از 1 سال آرتین از گریه افتاد. چه روزهای سختی را داشتیم؛ 7 خرداد 90 دمدمای صبح حال مامان بد شد، شهرستان بودیم پیش آنا. قرار نبود به این زودی بیایی، 36 هفتگی زود بود.بابایی هم پیشمون نبود. آنا خاله جونو خبر کرد رفتیم بیمارستان. بعد از کلی تحت نظر بودن ضربان قلبت رفت بالا ، خاله تصمیم گرفت  بریم اتاق عمل و آرتین کوچولو ساعت 12:40بدنیا آمد. چون زود اومدی بستری شدی مشکل تنفسی داشتی، همه رفتن دیدنت بابایی هم 12 شب خودشو رسوند. آخر از همه من دیدمت یعنی فرداش چون حال من هم خوب نبود. 10 رو...
13 بهمن 1391